هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

روزهای سختی که گذشت

دقیقا 22 دی ماه 1392 بود که اون اتفاق ناگوار واسه خواهرم افتاد. نزدیک یک ماه درگیر بیمارستان بودیم و چهار بار مجبور به عوض کردن بیمارستان شدیم.اول خواهرم و برده بودن بیمارستان سوانح که یک بیمارستان دولتی بود، بخاطر وضع وخیمی که داشت صلاح نبود که اونجا نگهش داریم واسه همین تصمیم گرفتیم انتقالش بدیم به بیمارستان رضوی. روز یکشنبه صبح 24 دی ماه بود که به اتفاق همسری ساعت 5صبح با هماهنگی دکتر خواهرم به بیمارستان رضوی واسه گرفتن تخت مراجعه کردیم.خوشبختانه اذیت نشدیم البته دکتر خواهرم که به جرات میتونم بگم یکی از بهترین متخصص ها و کلا یکی از بهترین دکترایی بودن که تا حالا برخورد داشتم، خیلی کمکمون کردن. آقای دکتر لطف کرده بودن و شماره خودشون ...
11 بهمن 1393

توقف پروژه نی نی دار شدن

از وقتی زایمان کرده بودم مدام سر دردهای بدی میگرفتم طوری که تا چند ساعت گریه میکردم، دلیلش و نمیدونستم چیه و اصلا نمیدونستم باید به چه دکتری مراجعه کنم. تنها چیزی که از سر دردهام فهمیده بودم این بود که وقتی چیز سردی میخوردم یا در معرض هوای سرد بودم شدت میگرفت. اواخر متوجه شده بودم که اگه یک دستمال داغ کنم و بزارم همون طرفه سرم که درد میکنه خیلی زود آروم میشه. یک مدتی رو همینطوری سپری کردم تا اینکه اواخر شهریور 1392 بود که همسری گفتن شاید از دندونته! و این شد که بعد از گرفتن عکس متوجه شدم بععععله دو تا از دندونام نیاز به عصب کشی دارن. تو تمام اون 8-7 ماه بعد از زایمانم فکر میکردم بخاطر اینکه تو دوران بعد از زایمان نتونستم اونجور که باید...
7 بهمن 1393

6 ماه انتظار و شروعی دوباره

نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان ترخیص شدم. مثل دیوونه ها شده بودم، خواهرم هم همراهم بود بعد از خوردن نهار احساس کردم تب دارم و همینطور حرارت بدنم میرفت بالا. جرات نکردم به همسری چیزی بگم آخه اون موقع تایم خوابش بود و اصلا دوست نداره تو تایم خوابش کسی ازش چیزی بخواد. منم اجبارا صبر کردم تا از خواب بیدار بشه. وقتی بیدار شد گفتم دارم تو تب میسوزم اونم گفت بیا پاشویت کنم، نمیدونین چقدر عصبانی شدم من داشتم تو تب می سوختم و جناب همسری هم گفت بیا پاشویت کنم همین!(تبم 40 درجه بود) با لحن تندی باهاش برخورد کردم و ازش خواستم منو ببره دکتر. وقتی رسیدیم مطب آخرین نفری بودم که دکتر باید ویزیت میکرد. اون موقع خیلی وضعم وخیم تر شده بود و حتی نمیتونست...
1 بهمن 1393
1